آخرین روایتم به آذر ۹۷ برمیگردد.زمان زیادی گذشته و اینجا ساکت مانده بود. من ساکت مانده بودم. آخرین محل کارم در ایران را به نیت کار کردن کنار شخصی انتخاب کردم که فارغ التحصیل رشتهی انسان شناسی و مدیر منابع انسانی بود. قرار بود با هم پروژهها را با رویکرد انسانشناختی پیش ببریم. مصاحبه با مدیران منابع انسانی شرکتهای معروف ایرانی و پرداختن به موضوعاتی مثل: ساختار جذب و استخدام، تبعیض و خشونت در شرکتها و مدیریت تغییر. پس از مدت کوتاهی هم خودش و هم مدیرعامل اعلام کردند که او شرکت را ترک میکند. مدیر عامل گفت که او در جریان بوده است و قول داده بود در مدت توافق شده تغییر و تحولی به وجود آورد. اما این اتفاق رخ نداده است. گفت نتیجهی حضور کوتاه من را میبیند اما نتیجه حضور دو سال و نیمهای او را نمیبیند.من حس خنجر از پشت خوردن داشتم. از خودم میپرسیدم که اگر چنین قراری با مدیرعامل داشت، اگر قرار بود نباشد، چرا به من وعده و وعید داد؟ ناراحت، عصبانی و بد خلق شدم. هیج کدام از صحبتهایی که از ابتدا با هم کرده بودیم طبق روال پیش نرفت. یک روز او دیگر نیامد. نمیدانم فرآیند تحویل کار به نفر بعدی چطور انجام شد اما به سادگی دیگر نیامد. من پر از خشم بودم. حس میکردم بازی خورم که البته در آن شرایط اهمیتی نداشت. پروسهی مهاجرت سرعت گرفته بود. پر از سوال بودم و فقط میخواستم این روزها و زمانهای نا آشنا بگذرد. چه زمانی باید برنامه خود را به شرکت اعلام میکردم؟ اگر ویزا ندهند، چی؟ موعد مصاحبهی سفارت اواخر اسفند بود. شرکت، مذاکره برای سال بعد را از اواخر بهمن ماه آغاز میکرد. یک ماه و نیم زودتر به مدیرم اعلام کردم. کمی بعد با مدیر منابع انسانی برای سال آینده مذاکره کردیم. کشور در شرایط خوبی نبود و گفت برای سال بعد و تا اطلاع ثانوی افزایش حقوق ندارند. پیشتر از فرآیند مهاجرت من باخبر شده بود. با هم به توافق رسیدیم که در صورت حضور در ایران با هم همکاری کنیم. ۵ فروردین اولین روزکاری ۱۳۹۸ بود. تعدادی از همکاران و من پیامی دریافت کردیم. تعدیل شدیم. شگفت زده بودم. باورکردنی نبود. بدون مقدمه و با وجود توافق قبلی در اولین روز کاری سال جدید تعدیل شدیم. عصبی و ناراحت بودم. در گذر روزهای پایان سال و ۴ روز از سال جدید جه اتفاقی افتاده که اینطور معادلات را عوض کرده است؟ فایلهام مرتب و طبقه بندی شده بودند. همان روز همه را تحویل دادم و خداحافظی کردم. اتفاق تلخی بود. تعدیل من بهتر از تعدیل هر کس دیگری بود. من وضعیت نامعلومی داشتم و ریسک کرده بودم. من و “او” هر دو شاغل و منتظر جواب سفارت بودیم. من مسئول شرایطم بودم. اما بقیه؟ آنهایی که مسئولیت مالی یک خانواده را بر عهده داشتند در فروردین چطور کار پیدا کنند؟ سیلهای ویرانگری در کشور رخ میداد. هر روز از یک گوشه خبر ویرانی میآمد. مضطرب بودم و مرتب ایمیلم را چک میکردم و با خودم میگفتم من ؟ من تعدیل شدم؟! تلخ بود، میخندیدم و
روایتهای من
جستهوگریخته :روایت یازدهم

با خودم گفتم تیری در تاریکی است. زنگ بزنم آرایشگاه بپرسم آرایشگرم هست یا نه. احتمالش بود. ماه ربیعالاول است و عروسیهای بسیار. زنگ زدم و هماهنگ کردم. جلوی در آسانسور که رسیدم به این فکر کردم تا حالا نشده من زنگ بزنم آرایشگاه و آرایشگرم نباشد. به نظرم عجیب آمد. طبق پیشبینی خودم آرایشگاه بسیار شلوغ بود. نوبتم شد؛ و شروع کردیم به صحبت باهم. خیلی ساده توضیح داد: «من هفت روز هفته هستم، بدون مرخصی» شوک شدم. خندیدم و گفتم: «خب برای یک مدت محدود اینطوری است، نه؟!» نگاهی کرد و گفت: «نه. قرارداد من دهساله است. الآن دو ساله که دارم اینطوری کار میکنم» من: «خب اگر بخواهی بری سفر و…» پرید وسط حرفم و گفت: «هیچی. عید پارسال اینقدر گریه کردم که بالاخره سه چهار روزی به من مرخصی دادند.» گفتم من فکر میکردم که فقط ما هستیم که اینقدر کار میکنیم. صورتش خیلی جدی شد و گفت: «نه. درسته اینجا آرایشگاه است اما اصلاً اینطوری نیست. ما ۱۲۰ میلیون تومان سفته دادیم و نمیتونیم آرایشگاه دیگری در این محله کار کنیم. وقتی هم که اعتراضی میکنیم میگویند توافق کردی. تازه شما ساعت کاری دارید من همونم ندارم. امروز از ساعت ۷ صبح سالن بودم و میدونم با این شلوغی تا ۹ شب هم خواهم بود. می دونی هیچ کاری هم نمیکنند آدم دلش خوش باشه. اصلاً برای پرسنل ارزش قائل نیستند.» سکوت کردم و دیگری سوالی نپرسیدم. کار میکرد و نگاهش میکردم که خب پس خود این آدم کجای این زندگی است؟ حل میشود در کاری که بیشتر سودش هم برای دیگری است و حداقل مسائل انسانی را هم رعایت نمیکنند…
روایتهای من
جستهوگریخته:روایت دهم

خیلی وقت بود که با سایتش آشنا شده بودم، مقالاتش را میخواندم و حتی چندتاییاش را هم ترجمه کردم. دلم میخواست کتابش را داشته باشم. اما امکان خرید نبود. مصاحبهها و پادکستهایش را گوش میدادم و فکر میکردم کاش چنین اشخاصی اینجا هم بودند تا کنارشان کار میکردم و یاد میگرفتم. دلم میخواست با او ارتباط بگیرم و حرف بزنم. دیشب هرچقدر تلاش کردم، نتوانستم قطعههای پازل فکرم را کنار هم بگذارم تا یک تصویر حدودی ترسیم کنم. برایم واضح بود که این فکرها نیاز به نخ تسبیح دارد. یک نخ تسبیح انسانشناسانه! تمام توانم را جمع کردم و با امین به Andrea Simonپیام دادیم و از من و شرایطمان در ایران گفتیم. حس خوبی نداشتم. اما خب… امشب خیلی کوتاه و محترمانه پاسخ داد: «قطعا. دوست دارم کمک کنم» چند باری جملاتش را خواندم. انسانشناسی از آن سوی مرزها به من اعتماد کرد و کتابش را فرستاد. حال بسیار خوب و آرامی دارم.
روایتهای من
جستهوگریخته:روایتنهم

حاشیه پررنگتر از اصل بود. داستانهایی که هر روز به وجود میآمد خسته کننده شده بود. در همین حال و هوا مشاور منابع انسانی به شرکت آمد تا روابط بین دپارتمانها را بهبود ببخشد و ساختار سازمانی را بچیند. بچههای شرکت منابع انسانی را محدود به کارگزینی میدانستند و چندان خوشبین نبودند که حضور مشاور منابع انسانی تغییر خاصی را رقم زند با این وجود با او همکاری کردند.حضورش نور امیدی شد و همه برای بهبود شرایطشان در محیط کار به او دل بستند، غافل از اینکه اختیارات و مسئولیتهایش چیست. هر چقدر جلوتر میرفت امیدها هم کمرنگ تر میشد چون نتایج دلخواه ما بدست نمیآمد. ساختار سازمانی طراحی و تایید شد. در ساختار سازمانی جایگاه هر واحد و هر سمت شغلی مشخص شده و در سندهای پیوست هم شرح وظایف هر سمت شغلی به تفصیل توضیح داده شده است.اما مشکلات ما هنوز هم سرجایش بود و حتی با وجود ساختار سازمانی بیشتر شده و ظاهر شیکتری پیدا کرده بود. این ساختار به بعضی قدرت داد، برخی دیگر را وادار به پیروی کرد. در ساختار سازمانی، آدمها، تفاوتهایشان با هم، تمایلاتشان، حساسیتها و… جایی ندارند. یک چارچوب سفت و سخت برای افزایش منفعت کسب و کار است. جایگذاری آدمها در سمتهای شغلی هم بر اساس میزان منفعتی است که به وجود میآورند. حالا این منفعت چگونه و از چه راهی بدست میآید مهم نیست. اینکه برای افزایش منفعت چه روزهایی بر آدمها میگذرد، چه احساسی را تجربه میکنند و هر روزشان را با کلی تعارض میگذرانند مهم نیست. مگر کار چیزی جز کشمکش، رقابت و تعارض است؟! مگر چیزی جز افزایش منفعت کسب و کار مهم است؟! مگر مهم است که برای گذراندن روزهای یکنواخت کاری، معنا و رویا نیاز است؟!
روایتهای من
جستهوگریخته:روایت هشتم

کاش همه زندگی مثل آخر هفته ها بود.ساعتها فیلم و سریال دید و تحلیل کرد.کاش همیشه همین سکوت ، خنکی و صدای کولر باقی میماند. روزهایی که لحظه به لحظه اش در جانت رسوب میکنند. از عید تا همین الان بارها عکس گرفتم و بارها نوشتم. از اتفاقات تلخ و روزهای کار. از عید سرکار رفتن و پشت در ماندن و کار نداشتن و صرفا کتاب خواندن. از ترس از حذف شدن و دیده نشدن، از اینکه تو فقط مسئول کارهایی هستی که بهت سپرده میشود و نه بیشتر. از ارتکاب اشتباه در بدترین زمان ممکن و در برابر بدترین آدم ممکن(یک جور گل به خودی)، از چالش با همکاران جدید و روبه رو شدن با بعد جدیدی از خودت! همیشه وقتی با موقعیت هایی که مجبور به سابیدن با آدمها می شد، طفره میرفتم. دلیلی به سابیدن نمیدیدم. برای همین موقعیت را دور می زدم. راه دورتر اما آرامتر را انتخاب میکردم. اما در این چهار ماه گذشته از سال ۹۷ چاره ای جز سابیدن و حل کردن مسئله نداشتم و کماکان هم ندارم. کتمان نمیکنم که تنها محیط کار میتوانست من را مجبور به مواجهه با این بعد خودم کند.البته نه فقط مواجهه بلکه حل مساله، آرام کردن اوضاع ،پیدا کردن راه حل جدید و پذیرفتن کار و فرآیندهای کاری ،به عنوان قسمتی از سفر زندگیم.
روایتهای من
جسته و گریخته: روایت هفتم

شش ماه از حضورم در محل کار جدید میگذرد. صبحها زود از خواب بیدار میشوم و تقریبا یک ساعت در راهم تا به محل کار برسم. ساعت کاری ما ۹ صبح تا ۶بعد از ظهر است. در بهترین حالت یک ساعت و نیم در راه برگشت و ترافیک هستم. کارکردن یعنی کلی خستگی. البته جدای از اتفاقات و مسائلی که در ساعات کار پیش میآید. وقتی قبول کنی که کارمند تمام وقت باشی یعنی اولویت اول باید کار باشد. یعنی همه ابعاد زندگی را باید با کار هماهنگ کنی. تا جایی که دلت برای خانهات تنگ میشود. دلت برای شب بیدار ماندن بدون دغدغه ای برای فردا ، دلت تنگ میشود. یاد روزهایی میافتی که آخر سال بی دغدغه دل به خیابان میزدی و عکس میگرفتی و وقتی کارمند تمام وقت باشی، باید در هر حالتی سرکار باشی . باید تلاش کنی تا با هر ترفندی محیط کار را برای خودت دلچسب کنی. این روزهای آخر سال ، این روزهای کشدار آخر سال…
روایتهای من
جسته و گریخته:روایت ششم

برای بار سوم کار عوض کردم. شاید آمار خوبی برای یکسال نباشد. اما نشد. هم آن مهندسان نخواستند و هم من. اما باز هم راهی پیدا کردم و دوباره آغاز کردم. شبها بوردیو می خوانم و روزها برای فروش محصولات مختلف پروپوزال مینویسم. تعجب هم ندارد. زندگی است دیگر. کارکردن مرحله ای از بیخیالی را به آدم می دهد. حس هدر رفتن اجباری زندگی و تلاش در جهت لذت بردن از باقی مانده اش. اولویت بندی میکنی که چه کاری لذت بیشتری میدهد اما بازهم اجبار به میان میآید.(پختن ناهار برای فردا و …) برای همین بسیاری ازکارهایت را یا پشت گوش میاندازی(مثل رفتن دنبال کارهای فارغ التحصیلی) و یا با کیفیت کم انجام می دهی (مثل تمرین پیانو.) در دنیای کار تبدیل به یک منبع میشوی. منبعی برای کارفرما. کارفرمایی که خودش را مالک همه زندگی تو میداند.بهترین ساعات روز و عمرت را میدهی تا زندگیت را بگذرانی و سفرهای مختلف بروی و تجربههای جدیدی بدست آوری.کاش که محقق شود. در دنیای کار ، اجبار را لمس می کنی. اجبار برای گذران ۳/۲ روزت با کسانی که شاید دوستشان داشته باشی و شاید هم نداشته باشی. اما یاد میگیری که در هر حالتی با آنها وقت بگذرانی و بخندی.
روایتهای من
جسته و گریخته:روایت پنجم

به نظرم یکی از سختت ترین دوره های زندگی روزهای آخر تغییر شغل است. روزهایی که دیگر تعلقی به محل کار فعلی نداری، دلشوره کار جدید و ناشناخته هایش را داری و نمی دانی با چه مسائلی رو به رو خواهی شد و انتظار برای تسویه حساب! بعد از اینکه از آن مجتمع آموزشی خارج شدم به یک شرکت نرم افزاری رفتم . از ۱۱ تیر ۹۶ در این شرکت مشغول به کار شدم و فردا آخرین روز کاریم در این شرکت است. و از هفته آینده نیز در یک شرکت تبلیغاتی مشغول به کار خواهم شد. محیط کاری شرکت نرم افزاری خیلی متفاوت با محل کار قبلی بود. به عنوان یک تحصیل کرده در رشته علوم انسانی اولین موردی که به نظرم رسید این بود که مهندسان برنامه نویس تنها کار خود را قبول دارند و از نظر آن ها بقیه کاری انجام نمی دهند. روزی یکی از مهندسان از من پرسید: « شماها دقیقا اینجا چی کارمی کنید؟» مهندسان برنامه نویس تنها کسانی بودند که در این شرکت ساعت کار شناور داشتند و پایه حقوق آن ها از بقیه رده های شغلی بالاتر بود. برای روز برنامه نویس پیشنهاد ساخت یک کلیپ از برنامه نویسان شرکت را دادم که مدیرم در پاسخ گفت : »پر رو میشن. همینطوری هم پر رو هستن» میزهای کاری متفاوت و پر از گلدان ،عروسک، مجسمه و ماهی قرمز از دیگر تفاوت های این محل کار بود. هر کدام سعی داشتند به گونه ای میز کار متفاوتی داشته باشند. گروه بازاریابی هم با روش های خود سعی در متمایز کردن خودش با دیگران داشت. برای مثال لباس های متفاوت و با رنگ های خاص پوشیدن و یا با کتاب های آلبر کامو. در این شرکت نرم افزاری عقب افتادن حقوق و بدون حقوق سرکار رفتن را تجربه کردم. تجربه ای تلخ و استرس آور. همیشه در هاله ای از ابهامی که آیا این ماه حقوق می دهند و یا نه. و برنامههایی که برای حقوق این ماه ریختم چه می شود؟ تجربه این سه ماه هم با حقوقهای نگرفته و اتفاق های نیفتاده تمام می شود…
روایتهای من
موشها و آدمها: ۳ اپیزود از مجتمع تجاری، فرهنگی و تفریحی کورش

از سمت رودهن که وارد تهران میشوی فضایی خاکستری با برجهای بلند میبینی، ساختمانهای نیمهکاره و جرثقیلهایی که همهجا هستند. ترافیک و صدای بوق اتومبیلها… از موزهها، گالریها، مردم، سینماها، تاتر شهر، کافه و… اثری نیست. انگار این شهر بویی از زندگی نبرده است، انگار این شهر نه گذشته دارد و نه حال. تهران، حافظه ندارد. شهری پر از خاطره اما هیچگاه امانتدار خوبی نبوده است. شهری که پیوسته در حال تخریب و ساخت است. هر شهروندی شهر را با خاطرهها، خیابانها و نشانههایی میبیند که زندگی او با آن عجین شده است؛ اما تهران را نمیشود با نگاه صادق هدایت قدم زد، خانهاش مهدکودک شده و کافهنشینیهایش در ازدحام دود و صدا در خیابان جمهوری گمشده است. تاتر شهر در پس نردههای زیرگذر چهارراه ولیعصر زندانی است و مردم بر پلههای زیرگذر محو میشوند تا خاطرات این تقاطع در یادشان کمرنگ شود. خانه تاریخی ماوثاله واقع در خیابان جمهوری کوچه جمالی که از حیاط کافهرستوران نادری قابلرؤیت بود جهت ساخت پاساژ تخریب شد. سینما ارم در تقاطع خیابان جمهوری و لالهزار در فروردین ۹۴ جهت ساخت پاساژ تخریب شد. ساختمان ایران اسکرین برای ساخت پاساژ تخریب شد. تهران تخریب شد. تهران پاساژ شد. میان شوک این دو جمله میخواهم بدانم چه کسی تصمیم میگیرد که تصویر شهر و معنایش بدین سو برود و اینگونه تغییر کند؟ این تغییر بر چه اساسی صورت میگیرد؟ چرا صورت میگیرد؟ آیا طبقه خاصی تصویر شهر را شکل و تغییر میدهد؟ مردم چرا و چگونه با این تغییرات سازگار میشوند؟ حق انتخابی دارند؟ بهجز قدرت و پول و سود عامل تأثیرگذار دیگری وجود دارد؟ آیا مالها را باید بهعنوان یکی از نیازهای تهران پذیرفت؟ آیا باید به ساخت مال اعتبار بخشید؟ محله پیامبر مرکزی و کوروش مال (اپیزود اول) قبل از احداث اتوبان حکیم و ستاری، خیابان پیامبر از خیابان اشرفی اصفهانی شروع و به جنتآباد ختم میشد. احداث اتوبانها این خیابان را سه قسمت کرد؛ پیامبر شرقی، مرکزی و پیامبر. خیابان پیامبر شرقی در قسمت جنوبی اتوبان حکیم و پیامبر مرکزی و پیامبر در قسمت شمال قرارگرفته است. من در ضلع جنوب این اتوبان زندگی میکنم؛ تقاطع خیابان بهنام و پیامبر شرقی. پل عابر پیادهای خیابان بهنام را به سمت شمالی اتوبان متصل میکند. آخرین پلههای پل عابر پیاده را پایین آمدم. سه برج نیمهکاره و بلند نگاهم را به آسمان هدایت کرد. جرثقیلها فاتح آسمان بودند. در ابتدای خیابان از سمت شرق به غرب، در سمت راست بانک و یک مرکز خرید محلی دیده میشود و در سمت چپ هم بانک پاسارگاد، مسجد و مرکز خرید نور. بهعبارتدیگر خیابان پیامبر مرکزی از هر دو طرف محدود به مرکز خرید شده است. این خیابان یک محله نسبتاً کامل است. مغازههای متفاوت، مجتمعهای مسکونی، خانههای مسکونی، چندین مغازه مشاور املاک، عطاری، مکانیکی، گلفروشی، شعبهٔ اداره تأمین اجتماعی غرب تهران در آن هست. نگاهم به جلو بود و نماد کورش را میدیدم که بر دوش خیابان نشسته و به محله نظر دارد. به سمت مقابل خیابان خیره شدم چند جرثقیل زرد پشت سر هم در آسمان و مردم با خیال راحت در صف خرید میوه
روایتهای من
جسته و گریخته : روایت چهارم

منتظر تمام شدن شماره معکوس این روزهایم. آقای مدیر رفتارش بسیار عوض شده است. مهربان و منطقی است و حرفها را می پذیرد. تمام مدت سوال «چرا در طول این یک سال این گونه نبودی؟» در ذهنم می چرخد . نمی دانم چرا و به چه منظور اما پیشنهاد مدیریت دفتر را مطرح کرد. البته لحن تحقیر آمیزش هنوز پابرجابود. تمام مدتی که صحبت می کرد، از افزایش حقوق و ترفیع رتبه و… میگفت هیچ حسی، هیچ انگیزه ای در من به وجود نیاورد. مجلاتی که در این مدت منتشر شد به ذهنم می آمد و میرفت. همه ی آن ها بر ساختار فکری من نوشته شده است. هر چند که مطالبم بارها ویراستاری شد اما ساختار کلی و شعارها براساس تفکر ، نوع نگاه من و مصاحبه هایم است. به اواسط صحبت هایش رسیده است. یکی از مجله ها را برمیدارد و می گوید:« این مجله هیچی نیست. اما مدارس طبق همین برنامه ریزی می کنند.» لبخندی میزنم. شاید هیچ کس نداند، شاید هم به زبان نیاورد اما مدارس براساس نگاه من جلو می روند. حس خوبی پیدا می کنم و کمی ناراحتم؛ نه از رد کردن پیشنهاد مدیریت بلکه از رها کردن چیزی که در ساختنش نقش پررنگی داشتم و ردپای خودم را میبینم.